۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

اوولوشن


به دستاش نگاه میکرد
به رنگ انگشتاش
سیاهی باورنکردنی پوست صورتش
برق سفیدی چشماش
با خودش فکر کرد یه ساهپوست دیگه کجاهاش ممکنه سفید باشه
با خودش فکر کرد که کاش کلاس انگلیسی رو جدی تر گرفته بود
با خودش فکر کرد که شاید اون هم انگلیسی بلد نباشه
با این فکر دلگرمی مسخره ای بهش دست داد
احساس حماقت کرد
همیشه دلش می خواست یه دوست ساهپوست داشته باشه
با اون موهای پشمی وزوزی گوسفندوار بافته شده
تصور نوازش اون موها ضربان قلبش رو تند می کرد
حس امنیتی که تو اون دستهای بزرگ بهش دست میداد
از آدمهای سفید خسته شده بود
سیاهی دنیای سفیدها حالش رو بهم میزد
شانه هایش را صاف کرد
از سر جاش بلند شد
کیفش رو از روی میز برداشت
لباسش را مرتب کرد
به سوی میز او رفت

۴ نظر:

sepideh گفت...

اونم یکی مث سفیدا...فقط بدنه فرق می کنه..موتور همونه

آگالیلیان گفت...

پرنس فه‌فه برای شما افتخاری نیست اما من جنس نوشته‌هایتان را دوست دارم:)

ناشناس گفت...

kheily dust dashtam ino

yasaman گفت...

chize khob boda be joz onja ke gofti siahie sefida hogh hogho ina