۱ مرداد ۱۳۸۷

صبح است ساقیا

بی بی بی بیب، بی بی بی بیب، بیدار میشم
ساعت رو نگاه می کنم، 6:30
با خودم میگم که حالا دیروز صبح رفتم حموم، امروز لازم نیست، بزار بخوابم.
ساعتو تنظیم میکنم.
بی بی بی بیب، از خواب می پرم
6:40 ، صورتمو دیروز اصلاح کردم، امروز لازم نیست، بزار بخوابم، ساعتو تنظیم میکنم.
بی بی بی بیب، 6:50، حالا کی گشنشه که صبحانه بخوره، ساعتو تنظیم میکنم.
بی بی، تق، زنگو قطع می کنم، 7:00
میرم دستشویی، این ریشام که چه زود در میاد لامصب
اصلاح میکنم، دست و صورت میشورم، 7:10
گشنمه، یه چی می خورم، 7:14
لباسامو می پوشمو از خونه در میام، 7:20
7:30 ،سوار اوتوبوسم، تو رادیو خانومه پر شور و اشتیاق میگه که یه روزه جدیده و آدمی که امروزش با دیروزش فرق نکنه مرده به حساب میاد. احساس میکنم تو اتوبوس مردگانم، داریم میریم قبرستون.
7:40، ریمایندره گوشیم آلرت میده که زیپتو ببند، تا 7:50 وقت دارم بین 40 50 نفر جسد با هزار ترفند و یک دست به کیف و دست دیگه به میلهء اتوبوس، زیپمو ببندم.
7:55، وارد ساختمون کارم میشم، کیفمو بلند میکنم جلوی دستگاه کارت خوان که ورودم ثبت شه، میگه بیب، میرم تو، کیفمو میزارم رو میز و میرم دستشویی، جلو آینه می ایستم، می بینم کارتم با بند از گردنم آویزونه.

پی نوشت : هدف این نوشتار روز خاصی نمی باشد و منظور یک روز نوعی من است.

۴ نظر:

هیچستان گفت...

یعنی به جز پی نوشت بقیش حرف نداره:))
میگه بیب
۴۰ ۵۰ تا جسد:))
لا مذهب....

ناشناس گفت...

باورم نمیشه که اینو باز کردم که بگم باز توضیح دادی بیا.
نسیم تو ام فک کنم عاشق شدی

هیچستان گفت...

آره دیگه همزادم رو پیدا کردم! میخوایم با هم روزنامه بزنیم
یعنی مجله

ناشناس گفت...

لابد منم می شم ویراستار :-؟ حالا باز نمی دونم