۲۷ شهریور ۱۳۸۷
۱۹ شهریور ۱۳۸۷
shopping
چند روزه که با من حرف نمی زنه.
امروز وقتی از خرید برگشتم، کیسه های خریدو که گذاشتم رو میز آشپزخونه،
پشت به میز داشتم دستامو می شستم، صداشو شنیدم که اومد تو آشپزخونه.
بدون اینکه دستش به کیسه ها بخوره،
از تو کیسه ها از هر چیزی که خریده بودم یدونه ورداشت.
یدونه خیار، یدونه پنیر، یدونه مسواک، یدونه شرت،
یدونه پسته، یدونه کاندوم، یدونه ماست، یدونه کبریت، یدونه محبت،
یدونه خلال دندون و یدونه هندونه.
من پشتم بهش بود. داشتم عاشقش می شدم.
هرچی ورداشته بود رو گرفت تو بغلش و رفت سمت اتاق خودش.
من دستامو شسته بودم، داشتم دستامو می شمردم،
گاهی احساس میکنم برای بیان احساساتم یک دست کم میارم.
۱۱ شهریور ۱۳۸۷
Time
آدولف ديشب از قطب برگشت
با دوست دختر اسكيموش دعواش شده بود
سر اينكه به بستني قطبي ميگفته بستني يخي
ديشب وقتي برگشت يراست رفت تو اتاقش
تا ديروقت فكر مي كرد و يه چيزاي مي نوشت
بعد اينكه رفت خوابيد رفتم نوشته هاشو ديدم
روي يه كاغذ كلي مسائل فلسفي نوشته بود
آخر نوشته هاش يه كشف كرده بود
نوشته بود:
Time is fake
اشتراک در:
پستها (Atom)