حس نوشتن نداشتم یه چند وقتی احساس این جوجه هارو داشتم که رنگشون کردن و دارن تو پیادروی انقلاب می فروشنشون حالا دقیق هم نمی دونم یه همچین جوجه ای چه حسی داره ولی می دونم مطمئنا حس وبلاگ نوشتن نداره حداقل
رو تنش هیچ جای زخمی نداشت گه گاهی خراشی ناشی از سر خوردنی که بعد از یک هفته خوب می شد ولی دلش یه زخم ماندگار می خواست یه زخمی که وقتی کسی می دید تعجب می کرد یا گهگاهی کسی رو و یا اطرافشو می بوسید یا کسی بعد از معاشقه ازش می پرسید که این جای زخم چیه که در جوابش، روشو با گوشهء پیرهنش می پوشوند لبخندی می زد و می گفت که گذشته ها دیگه مهم نیست
هیچوقت سوار هواپیما نمی شد تا اینکه مجبور شد با هواپیما فرستادنش ماموریت چمدونشو تو فرودگاه مقصد پیدا کردن بعد از اون دیگه کسی ندیدش فقط یبار تو یه فرودگاه دیگه ای کتش رو جا گذاشته بود هربار که ردشو پیدا میکردن پرواز کرده بود یجای دیگه هیچوقت هم از فرودگاه خارج نمی شد پیرمردی که سالن فرودگاه رو تی میکشید میگفت که اون عاشق مهماندار اولین پروازش شده
تازه برگشته بودیم ایران رفتیم خونهء یکی از فامیلا با پسرش رفتیم تو اتاقش مثلا بازی کنیم تو اتاقش دو تا گیتار بود درو که بست شلوارشو عوض کرد کاپشن چرم پوشید شروع کرد عین مایکل جکسون رقصیدن تقریبا یه دقیقه ای رقصید بعد از نگاه بهت زدهء من تعجب کرد ازم پرسید که آیا نفهمیدم کیه گفتم نه گفت مگه خارج نبودین گفتم چرا از یچیزی خجالت کشید بعد کتابای کتابخونشو بهم نشون داد